کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها ...

ساخت وبلاگ
 تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی

تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی

 
تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است

حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی

 
مثل اشعار اهورایی باران پاکی

و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی

 
خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا

چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی

 
مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی

و گرفتار هزاران اگر و امایی

 
ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار

تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟

 
من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم

تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی

 
عاشقی را چه نیازست به توجیه و دلیل

که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

"  نادر صهب "

خیلی وقته یک موضوعی ذهنمو درگیر کرده...البته نه خیلی زیاد...ولی خب بالاخره بعضی اوقات بهش فکر میکنم...من ساکن مشهد هستم و آقای""" هم ساکن تهران...شاید همین فاصله ی زیاد باعث شده که ما رابطمون این مدلی بشه...البته شغل و تحصیلات آقای""" هم مزید بر علت هست ( یادش به خیر موقعی که با آقای""" آشنا شدم سال دوم دوران تحصیلیشون بود )...از همون اوایل آشنایی بعضی اوقات به این مسئله که ما دو شهر متفاوت زندگی میکنیم ، فکر میکردم و اینکه ما دو تا بخوایم با این فاصله دور، با هم آشنا بشیم برام محال بود...همش به خودم میگفتم مگه آقای""" بلند میشه این همه راه رو به خاطر من بیاد...اون همه دختر تحصیلکرده و باکلاس دور و برش هستند چرا باید به خودش زحمت بده این همه راه رو به خاطر من بیاد...اصلا یکی از علتهایی که من خودم گذاشتم و با پای خودم رفتم ( یکسالی که وارد وب آقای""" نمیشدم ) همین فاصله ی زیاد بین ما بود...چون فکر میکردم رسیدن ما به هم محاله...البته رفتن من علتهای دیگه ای هم داشت که این یکی از علتهاش بود...خلاصه حالا که رابطه ی ما به اینجا رسیده...با این همه دلدادگی و علاقه و روزها و خاطره های فراموش نشدنی...یک موضوعی ذهنمو درگیر کرده...که آقای""" دوست دارن کدوم شهر زندگی کنن...شهر ما یا شهر خودشون...خب به طور طبیعی هر دختری دوست داره پیش خونواده ش باشه...تازه اونم من که به خونواده و پدر و مادرم خیلی وابسته م...البته نه به صورت افراطی ولی خیلی بهشون علاقه دارم...و بالعکس خونواده م هم همینطور...یکبار یکی از دوستانمون دخترش مجبور میشه به خاطر کار همسرش به شهر دیگه ای نقل مکان کنه...تازه باردار هم بود...مامانش خیلی غصه ش رو میخورد...مامانم درومد یهو به من گفت...عمرا تو رو بدم بری یک شهر دیگه...اونوقت من و بابات همش توی جاده ایم...یک پامون مشهد یک پامون پیش تو...تا مامانم اینو گفت من یهو یک عرق سردی روی تنم نشست...خیلی نگران شدم...نمیدونم چرا این موضوع بعضی اوقات ذهنمو درگیر میکنه...البته هیچ وقت روی میزان علاقه ی من به آقای""" تاثیر نداشته...از اونور هم به آقای""" حق میدم...خب بالاخره خونواده و اقوام و دوستانشون تهران ساکنن...
با تمام این حرفها و فاصله ها رابطه ی من و آقای""" انقدر قشنگه که ارزش نداره خودمو با این افکار نگران کنم...هر روز و هر لحظه رابطمون قشنگ و قشنگتر میشه...رابطه ی ما دو نفر معجزه ی خداونده...دل من همون جایی هست که آقای""" اونجاست...بالاخره عشق و دلدادگی هم سختی های خودشو داره...

بـــه یـــاد اولـیــن بــیت از کــتاب خــــواجه افــتادم


 شـــــروع عــشـق شـیـریـن اسـت بــعـدش دردسـر دارد

" بهمن صباغ زاده "

دنبال یک عنوان قشنگ میگشتم دیدم هیچ شعری به پای این شعر زیبای خواجه حافظ شیرازی نمیرسه...دلم نیومد اینجا نزارمش...

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها .

تولد دوباره من...
ما را در سایت تولد دوباره من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1myrebirth9 بازدید : 249 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 18:54