آنقدَر خوبی ...

ساخت وبلاگ
با تو من یک جور  ِ دیگر مهربانی میکنم

شور در سر دارم و دارم جوانی می کنم

من بسان ِ سکه ی ِ خورشید سوزاننده ام

آسمان ، با ابرها دارم تبانی می کنم

می زند هاشور  ِ باران ، شیشه ی چشم  ِ مرا

رنگ می بازم خودم را ارغوانی می کنم

ما نفهمیدیم دستور زبان ِ عشق را

با زبان شاعری او را جهانی میکنم

آنقدَر خوبی ، که در ذهن کسی مقدور نیست

از تو من در پنج وعده ، قدر دانی میکنم ...

"صدیقه اسلامی"

http://s5.picofile.com/file/8114796650/12075325_b.jpg


13 تیر ماه سال 94 بود که من توی این وب شروع به نوشتن کردم...البته چند روز قبلش که دقیقا یادم نیست چه روزی بود این وبو ساختم...یادمه ماه رمضان بود...وبمو خیلی دوست دارم...همه ی حرفهای دلمو اینجا ثبت میکنم...کاشکی از همون سال 90 که با آقای""" آشنا شدم وب نویسی رو شروع میکردم...لحظات تلخ و شیرین بین خودم و آقای""" رو ثبت میکردم...مخصوصا اتفاقات سال 92...دلتنگی ها  و گریه های گاه و بی گاه من...خیلی دوست دارم آقای""" هم اینجا رو بخونن...ولی راستش خیلی خجالت میکشم...دیگه نمیتونم شعرهای عاشقانه بنویسم یا حرفهای خصوصی رو ثبت کنم...درسته من الان با آقای""" رابطه دارم ولی در رابطه مون خیلی حد و حدود رو رعایت میکنیم...با این میزان عشق و علاقه اصلا درست نیست دو تا خانم و آقای نامحرم با هم ارتباط نزدیک داشته باشن...درسته بعضی اوقات از آقای""" بی خبرم...و دلم براشون تنگ میشه...ولی اصلا ارتباط دو تا نامحرم رو قبول ندارم...اصلا همین ارتباط پاک و بی گناه باعث شده ما دو تا به اینجا برسیم...انقدر این احساس بینمون رو دوست دارم که حاضر نیستم هیچ چیزی باعث از بین رفتنش بشه...همین ارتباط ذهنی از هر چیزی بهتره...ان شاءالله به وقتش که شد اینجا رو به آقای""" نشون میدم...هر دو روز یکبار اینجا مینویسم...ولی اگه قرار باشه از احساساتم به آقای""" بنویسم...24 ساعته باید بیام اینجا... بعضی اوقات تایپ کردن برام خیلی سخت میشه چون اینجا یواشکی مینویسم...ولی چون امید دارم یک روزی اینجا رو به آقای""" نشون میدم...سختی هاشو به جون میخرم...من حتی بعضی اوقات کامنت نوشتن هم در وب آقای""" برام سخته... چون نمیخوام کسی متوجه بشه...ولی چکار کنم ...دست خودم نیست...دوست دارم براشون کامنت بنویسم... خلاصه اینجا رو خیلی دوست دارم و همچنان نوشتن رو ادامه میدم...تا روزیکه آقای""" بیان و اینجا رو بخونن...

*** داشتم مطالب بالا رو تایپ میکردم اصلا حواسم به ساعت نبود...امشب دیر سر قرارمون حاضر شدم...خیلی ناراحت شدم...

اینجا رو کسی نخونه...حرفهای خصوصی بین خودم و آقای"""هست...میدونم همیشه حرفهای دل منو میشنون...
آقای""" بعد این چند سالی که ما دو تا با هم آشنا شدیم...اول از همه خدا رو شکر میکنم که با شما آشنا شدم... واقعا عشق و علاقه ی واقعی رو با شما تجربه کردم...من خیلی چیزها از شما یاد گرفتم...خیلی دوست دارم مثل شما زندگی کنم...شاید بعضی اوقات از دست من ناراحت و دلخور بشین...شاید فکر کنید من کم محلی میکنم...باور کنید اینجور نیست...هر کسی شرایط خودشو داره...شاید یک روزی با شرایط زندگی من هم آشنا شدین...واقعا نمیتونم بیشتر از این توی نت وقت بزارم...حتی خونواده هم ازم شاکی شدن...منم میترسم همین یک مقدار وقت رو هم نتونم بیام و به شما سر بزنم...خوب آخه خونواده از شرایط من بی خبرن...خیلی دوست دارم یک روزی همدیگه رو ببینیم... ازتون ممنونم به خاطر همه لحظات قشنگی که برای من رقم زدین...همیشه و هر لحظه دعاگوتون هستم...مراقب خودتون باشید...روزها و لحظات قشنگی رو براتون آرزو میکنم...
شب آرام و خوبی داشته باشین...

تولد دوباره من...
ما را در سایت تولد دوباره من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1myrebirth9 بازدید : 266 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 18:54