صبح از دریچه سر به درون می کشد به ناز وز مشرقِ خیال تو ... صبحِ تابناک تری را با چهره شکفته چو گل های نسترن لبخند می زنی من ... آفتابِ پاک تری را در نوشخندِ مهرِ تو می بینم در مطلعِ بلندِ شکفتن من ... روزِ خویش را با آفتابِ رویِ تو کر مشرقِ خیال دمیده ست آغاز می کنم من با تو می نویسم و می خوانم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوقِ این محال : - که دستم به دستِ توست - من ... جای راه رفتن ..,همیشه,لحظه,هستم ...ادامه مطلب
از اینکه عادت کرده ام تو را به یک نام مشخصیک ترانه ی آرامیک دعای ثابت بنامم و بخوانم و بخواهم، عذر می خواهمعذر می خواهم که در خواب هایم از آنچه هستی گاه زیباتری و گاهیآنقدر دور ایستاده ای که پیدا نیستیمن تو را میان زمزمه ها نوشتممیان یک آواز قدیمیکه از دهان تو بیرون می ریخت و از لب های تو آب می خورد, ...ادامه مطلب