صبح از دریچه سر به درون می کشد به ناز وز مشرقِ خیال تو ... صبحِ تابناک تری را با چهره شکفته چو گل های نسترن لبخند می زنی من ... آفتابِ پاک تری را در نوشخندِ مهرِ تو می بینم در مطلعِ بلندِ شکفتن من ... روزِ خویش را با آفتابِ رویِ تو کر مشرقِ خیال دمیده ست آغاز می کنم من با تو می نویسم و می خوانم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوقِ این محال : - که دستم به دستِ توست - من ... جای راه رفتن ..,همیشه,لحظه,هستم ...ادامه مطلب